محل تبلیغات شما



هفته قبل چهارشنبه که ایمیل دانشگاه رو دریافت کردم داشتم پرواز می کردم. کل مسیر تا سر کار رو با صدای بلند با هدفون اهنگ گوش کردم و با قدم هایی سریع مسیر رو طی کردم. روز ابرها بودم.

بالاخره اون همه تلاش که دقیقا از اواخر ژوئن شروع کرده بودیم نتیجه دادن :-))

من خیلی خوشحال بودم. همش یاد دو ماه قبل می افتادم که ایمیل دانشگاه رو میزنی بر عدم پذیرش ام دریافت کردم و دوتایی با هم فرداش رفتیم دانشگاه برا گلایه و پیگیری. می دونی، درست مثل پادشاه قدرتمند با من اومدی و ازم پلاکاردی و بهم اعتماد به نفس و قوت قلب دادی. مرسی از همراهی ات و پشتیبانی ات :-*

اما گفتن نمیشه و برین شکایت کنین. اما بازم راهمان رو پیدا کردیم. و من بالاخره رسیدم دفتر آقای رئیس دپارتمان.

زبانشان رو که بلد نیستم اما با همین زبان بین المللی که کامل هم بلد نیستم حرفم رو گفتم و چقدر امیدوار شدم. اینا چقدر آدم های مسئولی ان، چقدر باوجدان ان، چقدر درستکاری، چقدر رووراستن. و به من گف برو کارت احتمال زیاد درست میشه. برق چشمام رو خودم در لحظه ی شنیدن این امیدواری، حس می کردم.

اما اینا به کنار، حرفی که گفتی تا مدتها بهم انگیزه و انرژی میداد و هنوزم تا کم میارم یا احساس می کنم نمی تونم مسیر رو.ادامه بدم چشمامو می بندم و به یاد میارمش و درست به همون اندازه ی بار اول، منو لبریز از خوشی می کنه.

بهم گفتی: درست مثل یه شیر بودی که داشت به خاطر حقش می جنگید :-))

می دونی، تو کم پیش میاد ازم تعریف کنی اما این ته ته ته تعریف ات بود که جبران همه تعریف نکردن هاتو کرد.

و می دونی چی اون روز بهم چسبید بعداز دریافت ایمیل قبولی؟ اینکه گفتی بریم جشن بگیریم این موفقیتت رو. یعنی پرواز کردم از خوشی. انحراف دلم بود. برا اولین بار با حقوق اینجام، اجازه دادی من مهمونی کنم. شب خوب و خوشمزه و به یاد موندنی بود.

مرسی خداجونم

مرسی از تو


دیروز صبح اول وقت کلاس زبان داشتم.

معلممون هودش انگلیسی هست و بچه های کلاس از کشورهای مختلف

همکلاسی هام متولد سال 2000 با تلرانس 3 سال هستن :-)

اولش کمی ناراحت شدم، بعد فک کردم باید خجالت بکشم، بعد اومدم عصبانی بشم

چرا؟ آخه من از اینا از لحاظ سنی خیلی بزرگترم اما از لحاظ روحی فک کنم در یه حد باشیم :-))

بعدش با خودم فک کردم یه آفرین دارم که بدون توجه به همه ی این موارد که حتی وجود یکی شون هم برا ناراحت شدن کافیه، اینجام و دارم به مسیرم ادامه میدم

من مسیر پرپیچ و خم و طولانی و سختی رو گذروندم تا اینجا رسیدم

آره، من یه باریکلای بزرگ و یه افتخار بزرگ لازم دارم

مرسی خدا که کمکم کردی

مرسی از خانواده که همراهم هستن

مرسی از تو که پشتیبانم هستی


این عدد 11 برام جالبه.

سال هاست که الان دنبال من داره میآد و شایدم من دارم دنبالش راه میرم

کدی دانشگاه اولیه ی من 111 بود، بعدی 115 و الانم که 11/11 جواب من اوکی شده

نمی دونم چه مفهومی داره ایشالا که مفهوم دلخوشی و آرامش داشته باشه


بعداز ماه ها که از شروع مسیر جدیدی از زندگی ام می گذره، بازم برگشتم به وبلاگ برای ثبت اتفاقات مهم زندگی ام. تاریخ هایی که دوسشون دارم.

راستش، در کمال ناباوری ام، یه ایمیل شروع کننده ی همه ی تغییرات زندگی ام بود.

قبلا این ایمیل رو در فرم های مختلف به صد نفر، پانصد نفر و فک کنم به هشتصد نفر فرستاده بودم. اوایل، ایمیل هام خام بودن و کم کم بهتر و بهتر شدن. یاد گرفتم خودم و توانایی و دانسته هامو بهتر نشون بدم و حتما قبل از ارسال ایمیل به رزومه ی استاده هم توجه کنم و با ظرافت در رزومه ی خودم واردش کنم.

چند بار تا مراحل آخر پیش رفتم اما آخرش نشد. بیشتر وقتها هم توصیه هایی ازشون دریافت می کردم و بعدش تمام و دیگه هیچ وقت جواب ایمیل های بعدی ام رو نمی دادن. اما واقعیت اینه که اکثر وقت ها هیچ وقت نتیجه ای دریافت نمی کردم. هیچ وقت.

نمی دونم اون همه انرژی رو از کجا می آوردم. همش ایمیل پشت ایمیل می فرستادم. گاهی خسته می شدم، اما بعدش یه انرژی، یه محرک، یه چیزی بهم می رسید و بهم می گفت شروع کن.

اون اواخر، انگار ارسال ایمیل جزیی از ضروریات روزانه ام شده بود. اما امیدی برام نمونده بود. بازم خدا اومد سراغم. این بار خواهر کوچیکه اومد کمکم. درست مثل یه معلم انگیزشی منو با حرفاش به اوج برد. یادمه که پارسال، تابستون لعنتی چقدر افتضاح بود. اونقدر ازم انرژی گرفته بود که نیرویی نداشتم. اما خواهر کوچیکه آروم آروم و پرانرژی داشت تشویقم می کرد برا ادامه دادن.

در گیرودار دعوا و عصبانیت و مرخصی و غصه و اشک هام، 27 مرداد (6 سپتامبر) پارسال یه ایکیل زدم به یه استاد. وب سایتش رو دیده بود، زمینه کاری اش خوشم اومده بود و مهمتر اینکه، وب سایتش رو که دیدم با لیاس کار و خنده ی بسیار مهربونی که داشت حس کردم عمیقا دلم می خواد باهاش کار کنم. یعنی کلی به قیافه ی خندان و ساده اش نگاه کردم و حس خوبی داشتم. یعنی به تو هم که نشون دادم تو هم حس خوبی داشتی.

دقیقا 11 سپتامبر ایمیلمو جواب داد که تازه رسیده اما عذرخواهی کرد که نمی تونه منو بپذیره چون رشته تحصیلی من متفاوت از اونه. منو به دو نفر دیگه مغرفی کرد که بهشون ایمیل بفرستم و حتما در ایمیلم قید کنم که اون منو معرفی می کنه.

اما اون یکی از اون دو نفر که اصلا جواب منو نداد یکی هم گف که دانشجوی جدید نمی خواد. 25 ماه بعد یعنی اکتبر در کمال ناامیدی بهش ایمیل زدم که ایمیل های من نتیجه بخش نبوده. بهش گفتم که می خوام باهاش کار کنم و زمینه کاری اش رو دوس دارم. بماند که کمی در مورد تو که اونجا هستی هم نوشتم. سه روز بعد هم ایمیل نوشت که یه موضوعی هست که باید رووش کار کنم آیا می تونم و اینکه نظرم چیه؟ باورم نمی شد. یعنی همه ی اینا رو با ترس و لرز و استرس و هیجان و خوشحالی و ناباوری انجام می دادم. باورش برام سخت بود که یه استاد این تعداد ایمیل به من زده. خدایا این منم؟ باید با دقت جواب ایمیلشو می دادم چون همزمان به چند تا استاد دیگه هم ارسال می شد تا نظر بدن و این دقیقا 31 اکتبر یعنی 9 آبان بود که براش نوشتم من در تعطیلات در زادگاهم هستم و برگشتم بهش جواب میدم. راستش، اوضاع خانواده ام تازه داشت آروم می شد. اصلا بهش فکر نمی کردم و همش به خانواده ام فکر می کردم که کارا رو بهتر سروسامون بدم. یعنی در عین حال، برام اهمیتی هم نداشت.

7 نوامبر یعنی 16 آبان که برگشتم جواب ایمیل رو دادم. خیلی با هم تلاش کردیم تا یه ایمیل عالی بنویسم. خیلی با دقت، تلاش و علمی و مرتب جواب دادم. خودم از دیدن ایمیلم کیف کردم. نصفه شب بود که تونستم ارسال کنم. و البته ازش درخواست کردم در صورتی که ایمیل منو بپذیره و منو قبول کنه لازمه حقوق ماهانه ای هم دریافت کنم ازش. و تو در تمام این مراحل کمکم کردی. نامه های نمونه رو برام فرستادی و به استاد مورد نظر من کمکم کرد تا نامه های مورد نیاز سفارت رو آماده کنه و برام بفرسته. استادم 8 نوامبر یه جورایی اوکی اولیه رو بهم داد و دقیقا 10 نوامبر یعنی 19 آبان بالاخره، یووووووووووهوووووووو.

خدای من مرسی. من بالاخره به هدفم رسید و یه استاد منو پذیرفت.

11 نوامبر آدرس پستی دقیمو براش فرستادم و فرداش برام یه دراپ باکس باز کرد و مقالات مهم رو برام گذاشت تا بخوونم و آماده بشم برا شروع. و البته مهمتر از همه ی اینا، دو تا نامه برام گذاشته بود تا برا سفارت ارسال کنم. همون طور که خودم خواسته بودم و با همون محتوا و البته شاید هم کمی بهتر.

یووووووهوووووووو

مرسی خدا از لطفت

مرسی از تو بابت همراهی و انرژی و راهنمایی هات و همه هیجان هایی که با من سهیم شدی


خواهر کوچیکه یه بار بهمون گف: چهارشنبه ها نباید رفت حموم، چون موجودات ترسناک اونجا هستن.

 

خب البته من اعتقادی به این خرافات ندارم و فراموشش کردم.

اما استرس باعث میشه آدم حتی خاطرات نوزادی اش رو هم به یاد بیاره

وقت هایی که یادم نیس چهارشنبه است یا وقت هایی که یادم نیست خواهر کوچیکه چی گفته، میرم حموم.

اما این روزا که پر از استرس و فشار روحی ناشی از تغییر کارم هستم همش این حرفای ترسناک یادم میآد و با اینکه می دونم صحیح نیس بازم می ترسم.

نمی دونم از بچگی ترسو بودم یا اینکه آدم وقتی بزرگ میشه ترس رو یاد می گیره


فک کنم دیگه وقت ِ رسیدن ِ خوشی های ماست.

 

آخه ما خیلی دردسر کشیدیم، خیلی سختی کشیدیم، خیلی تلاش کردیم.

این همه بار و سختی و تلاش و تنهایی و ظاهرا قوی بودن برا همه ی ما خیلی سخت بوده

خودتم می دونی، منم امشب فهمیدم

لطفا درهای خوشبختی و دلخوشی و سلامتی و مهریونی رو به روی من و خانواده ام باز کن

آمین


شروع سفر مون تا به اینجا پر از فان بوده: از اشتباه رفتن مسیر هتل، از زمین خوردن اشتباهی تو که فک کردی روو صندلی ماشینی تا اشتباهی سوار اتوبوس بین شهری شدن، همش فان بود

پر از خنده

پت و مت های دوست داشتنی شدیم :-)


استادای دو تا گروه بچه ها رو دعوت کردن برای شام و نوشیدنی آخر سال کاری

برا من یه جورایی مهم بود چون اولین بار هست که به یه مهمونی رسمی در این کشور جدید میآم

راستش، خیلی وقت بود استرس مهمونی و مهمونی رفتن و لباس پوشیدن نگرفته بودم اما روز مهمونی خیلی دلهره داشتم. گاهی دلم می خواست که یهویی مریض بشم تا دلیل قانع کننده (حداقل برا خودم) داشته باشم و مهمونی نرم. خخخخخخ

رفتم. خوب بود. همه ساده و صمیمی بودن. اهالی اینجا که اصلا لباس عوض نکرده بودن و با همون لباسای کاری اومده بودن. بچه های سمت خودمون که همگی لباس رسمی و مهمونی پوشیده بودن.

اینکه بچه های اینکه لباس رسمی نپوشیده بودن به نظرم دهن کجی به مهمونی اومد. برام جالب نبود اما جالب بود که براشون مهم هم نبود

استادم برا همه درخواست نوشیدنی مخصوص سال نو کرد اما به منم و همکارم گف برای شما دو نفر و خودم نوشیدنی سالمسفارش میدم: از نوعی که بچه ها می خورن :-) یعنی آدم با این همه کمالات تحسین برانگیزه. برا خودش خم مثل ما نوشیدنی غیرالکلی گرفت تا ما خیلی غیرعادی به نظر نیاییم. آفرین به درک و شعور بالا

اما امروز، یا اینکه از مهمونی لذت بردم اما کمی تنها بودم در مهمونی. همه گروه هایی تشکیل داده بودن و من بیشتر نظاره گرشون بودن

تو هم امرور سرت شلوغ بود و درگیر آماده کردن همکارات برای مصاحبه ی فردا. امیدوارم اونا هم موفق باشن


اینجا مردم یاد گرفتن برا هر کاری دلخوشی کنن

تابستون می رسه جشن می گیرن، زمستون میشه جشن می گیرن، آخر سال میشه جشن می گیرن، آفتاب در میآد جشن می گیرن، .

اینکه بشه دلخوش بود فک کنم یه هنره که ماها خوب یاد نگرفتیمش

مامانم همیشه بهم می گف دختر با صدای بلند نمی خنده زشته. هر چند من دختر حرف گوش کنی نبودم و صدای قهقهه ی خنده هام خونه رو پر می کرد اما اینکه نتونی با صدای بلند بخندی ولی بتونی با صدای بلند گریه کنی، خوب نیس

دلم برا دلخوشی خانوادگی مون دور هم تنگ شده

البته دلخوشی از این نوع که بتونی با خیال راحت قهقهه بزنی و ته دلت نلرزه و نگران نباشی که بعدش ممکنه یه دعوای عظیم پشتش باشه


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

football